ميمه اي ها

غربت عوالم خودش را دارد. از دلتنگي معمولي شروع مي شود تا  هجوم خاطراتي كه سراسر دل را پر مي كند. اكنون به اين درد گرفتاريم. هر ازچندگاهي به خود سرمي زنيم و از موضع عافيت، افكاري رنگارنگ را از خود بر جا مي گذاريم. شروع کردم این نوشتار را در پرشين بلاگ در تابستان سال 83 و ادامه آن در همین جا.
علی وطن خواه
گرامي باد ياد شهیدان احمد و محمودنیکونام، مصطفی و هوشنگ شبان، اصغر، محمود، رضا،حمید، علیرضا ایراندوست، بیکی حسن، بیکیان،محمدرضازمانی،خادم ،اصغریان ،رامین شهیدی، جعفری،خوبان، حسین،مهدی و محمدرضا اسماعیلی، کاشي پز، بیژن ظهرابی، معینیان، پهلوان،مسافری، متقی، توکل، اسد،رمضانزاده، ابرام، شهیدان هاشمی و هاشمیان،سراجی، محمودی ، واحدی ، نادیان، دستبرد، بیگلری و زاهدی

توضیح : درصورت عدم نمایش تصاویر از فیلترشکن استفاده کنید

کودکی و نوجوانی من در دوران جنگ گذشت . خاطره گریه های مادرم به هنگام عملیات (دوبرادرم در جبهه بودند) ، حملات هواپیماهای عراق  به اصفهان و شکستن دیوار صوتی برفراز میمه ، تشییع پیکر شهدا ، دوره های آمادگی دفاعی و اردوهای نظامی ، بازی تفنگی و سنگرسازی در رگنه ، آزادی اسرا  و خلاصه خیلی از رویدادهای دیگر همچنان اگرچه باگذشت زمان گردخاکی را برخود دیده اند اما باشنیدن مارش معروف حمله از تلویزیون  دوباره یاد و خاطره آنها زنده می شود. البته نه سن و نه جثه امثال من قد نداد به جبهه برویم اما به طور ملموس و خیلی نزدیک با جریانات حاکم دران زمان به پیش می رفتیم . به یاددارم دراوایل جنگ در روبروی منزل پدری ام درکنار جاده ارتباطی اصفهان و تهران ، هنوز ساختمان سازی نشده بود و در زمین های کشاورزی اطراف صدها خودروی نفربر نظامی که درحال انتقال سرباز به جبهه بودند برای استراحت اتراق کرده بودند.  من و دوستانم هم از روی کنجکاوی دراطراف تانک ها و سربازان (همه ارتشی بودند)  پرسه می زدیم . دراین حال برای بیشتر دوست شدن !!!! و  نزدیک تر شدن به  تسلیحات !! ، به اتفاق دوستان به  خانه های خودرفته و ماست میمه و نان محلی رابرای انها آوردیم .سربازان هم خوش و بش می کردند اما عبوسی چهرهایشان را هنوز به یاد دارم . البته در آن موقع ،  عراق به یکباره حمله کرده بود  و اوضاع سیاسی کشور هم نابسامان بود. شاید اگر ما نیز جای آنها بودیم و از سرنوشت خود و خانواده و کشور خبری نداشتیم اینگونه بودیم . بهر حال ، یکی از سربازان را درکنار رودخانه  به صورت چمپاته زده دیدم  که در حال سجده بود . فکرکردم نماز می خواند و به اوگفتم قبله اشتباه است اما با بالا آوردن سرش دیدم غرق درگریه است .سکوت کرد و اصلا چیزی نگفت و رفت.

.............................................................................................................................

مطلبی تکراری ازقبل 

دوران  جنگ  را  به خوبی به یاد می آورم  . در همه تشییع جنازه های  شهدا  شرکت می کردیم  .حتی با چند تن از دوستان در تابوت عزیزان دراز می کشیدیم چون می گفتندثواب اخروی دارد.  برای اولین بار تشییع جنازه و به خاکسپاری  شهید مهدی اسماعیلی را از نزدیک دیدم .شهیدان عزیزی چون واحد ، اصغر ایراندوست ، محمود ایراندوست ،معینیان،رضا خوبان ، ظهرابی . رضا ایراندوست ، محمدرضا اسماعيلي ، اکبرابرام ... را به خاطر دوستی آن عزيزان با برادرانم به خوبی به یاد دارم. خلاصه در دوران جنگ هميشه بازي تفنگي ما به راه بود. واقعا عجب دوراني بود.

خاطره ای از شهید بيژن ظهرابي 

 بيژن هميشه در مسيرش به دبيرستان از روبروي  منزل  ما رد مي شد. البته با برادرانم  دوست بود .  يک روز در حال بازی تفنگی بودم  که  ان شهید گرامی  نزديک شد و با شنيدن صداي رگبار که از دهان من خارج مي شد خودش را به زمين  زد بعد ناگهان پا شد و به من شلیک کرد. و من هاج و واج می بایست نقش مرده را بازی می کردم چون کیش مات شده بودم . بیژن گفت : کلاه که نداري تیراندازی هم بلد نيستي چه طوري مي خواهي بجنگي .  بعد از ظهر همان روز يک کلاه سربازي  برايم اورد.

به یاد شهید محمدرضازماني :

 پسرعمه عزيزم که در عمليات ازادسازي خرمشهر  به شهادت رسيد. از او خاطره زياد دارم . شهيد زماني از انسانهاي خودساخته‌ و مومنی  بود كه با فراهم بودن زمينه‌هاي مساعد،  به مظاهر مادي دنيا و لذايذ آن پشت پا زد. همه دوستش داشتند و هميشه خندان بود  و بشاش. انساني بود هميشه آماده به خدمت و پرتوان.  محمد رضا خيلي ساده و در اين حال  زيرك بود. در بين فاميل به خوش . قولي معروف بود البته از نوع خودش .محمد رضا  در آغاز  جنگ به صف رزمندگان  پیوست. به ياد دارم يك روز به منزلمان امده بود و پدرم خيلي به وي اصرار كرد به جبهه نرو اما او فقط ساكت بود و دراخر كه از اين حرفهاي تكراري حوصله اش به سر امده بود به پدرم گفت : دين و ناموسمون در خطره و من اينجا بشينم .  درود بر اين رادمردان خدا . درود بر اين شهامت وصف نشدني . الان به اين فكر مي كردم آيا در حال حاضر كسي ظرفيت اينگونه سخن گفتن را دارد يا نه. بدون رودبایستی بگم خیلی کم !!

 رامین شهیدی

پسرعمه دیگر من که بعد از جنگ در گروه تفحص بود وتله انفجاری به جاي مانده ازجنگ شهادت وي را موجب شد. با اوخاطره آنقدر زیاد است که در این صفحه نمی توان حتی به یکی از انها اشاره کرد. من تنها یکسال از رامین کوچکتر بودم. خاطره اي ديگر هم از دوران جنگ به يادم امد که خالي ازلطف نيست .کلاس دوم راهنمايي بودم.  بچه هاي کلاس را  به اموزش نظامي و ميدان تير که در کنار کوه کهرو بود بردند. هركدام تفنگ کلاشي داشتيم كه هم اندازه خودمون بود اما واقعا تيراندازي با ان لذت بخش بود. بعد از تيراندازي  شروع به جمع آوري پوکه ها  کرديم .بچه ها  سعي در مخفي كردن ان در جوراب و پيراهن خود داشتند. من هم سه تا پوکه درجيب  و بقيه را ( 20 عدد  ديگر را )  در کفش هايم  جاسازي کردم .به هنگام سوار شدن به  ميني بوس ، برادري از سپاه شروع به بازرسي کرد. همه لو رفتند . نوبت به من كه رسيد ، گفتم اقا من سه تا پوکه براي يادگاري برداشته ام و اين سه تا راهم اگر بخواهيد،  برمي گردانم  و بلافاصله  دست کردم به جيب  و هرسه پوکه را به وي دادم . طرف هم به اقتضاي درسخوان بودن ما و منظم بودن ما همان سه تاپوکه راهم بخشيد و سوار ماشين شدم. خلاصه کلام اينکه جنگ تمام شد و ازاده ها نيز امدند. در مراسم   همه انها بودم . 

به همه خاطرات باید رفت وامدها به بیمارستان ها برای  عیادت دسته جمعی دانش اموزان ازجانبازان و به خصوص ایاب و ذهاب خانواده  خودم به رشت / یزد و اصفهان برای دیدار برادرم که در منطقه سومار جانباز ۴۵درصد شده بود را نيز بايد  اضافه کرد.

کلام پایانی

شهدا كه درود و رحمت عالي خداوند برآنان باد، اكثرا از خانواده هاي زحمتكش و به عبارتي تكيه گاه پدران و مادران خود بودند. اين شهدا از نسلي غيرتمند و ديندار بودند كه دنيا و اميال دنيوي براي انها اصلا ارزشي نداشت و در نهايت به ان پشت كردند. 

من اكثر  شهیدان  میمه را به ياد دارم . البته سن و سال من درحدي نبود كه با آنها دوست باشم اما داشتن دو برادر در رده سني انها و بعضا رفاقت برادرانم با اين عزيزان باعث شد خيلي از شهدا را از نزديك بشناسم.  از طرفي برخي از شهيدان نيز همسايه  ما بودند و به طور كلي در يك اجتماع كوچك كم پيش مي آيد كه از حال يكديگر خبر نداشته  باشند.

تصاویر ذیل از وبلاگ شهيدان ميمه کاري از آقاي محمددهقان است که درهمين جا از ايشان  قدرداني مي کنم .از دوستان و همشهریان عزیز تقاضا دارم  وصیت نامه ، تصاویر  و حتی نوار صوتی از شهدا را به نحوی برای من ارسال کنند تا در تکمیل زندگی نامه شهدا در سایت استفاده شود.

برای شادی روح شهدا صلوات....

توضیح ابتدایی : درصورت عدم نمایش تصاویر/ کلیک راست کنید و گزینه show picture را انتخاب كنيد.

 اسامی شهدای میمه


 شهیدان احمدنیکونام ، محمودنیکونام ، مصطفی شبان (شهادت بدست ساواک)، هوشنگ شبان ، اصغر ،  محمود ، رضا ، حمید ، علیرضا ایراندوست ، بیکی حسن، بیکیان ، محمدرضازمانی ، خادم ،اصغریان ،رامین شهیدی ، مرتضی جعفری ، رضا خوبان ، حسین اسماعیلی ، بیژن ظهرابی ، محمدرضامعینیان ، محمدرضا اسماعیلی ،  حسن پهلوان ، اکبر مسافری ، متقی(درحین ماموریت)، توکل (درحین ماموریت) ، اسد (جانباز شیمیایی) ،رمضانی فر ،  ابرام ، شهیدان هاشمی و هاشمیان ، سراجی (دراسارت ) محمودی ، اکبرواحدی ،محمدرضا نادیان ، اسد، حسن سراجی ، دستبرد، بیگلری،  محمدرضا زاهدی  و ... البته گفتنی است هنوزپیکر چند تن از رزمندگان رشید اسلام که از میمه به جبهه رفته بودند از جمله جاوید الاثرها بیگلری - زاهدی و..  به وطن و سرزمین مادری خود بازنگشته اند که روحشان قرین رحمت الهی باد.  


 تصاویر موجود به ترتیب زمان شهادت این عزیزان چینش شده است


 


 

 



 

 


 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 


 


 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



 



                                                                   

آرشیو مطالب وبلاگ میمه ای ها 

شهریور ماه۸۴

خومونی - حیات وحش میمه - موج سوم تافلر - استراتژی آمریکا در عراق - راستی بهترین نیکی است - جشن انگور - بی خوابی - همه چیز درباره قنات - روحیه سربازان در جنگ - مساجد میمه

مهر ماه ۸۴

 موته - خط میخی -  وجه تسمیه مورچه خورت - معرفی کاروانسرا- چلیپا

آبان ماه ۸۴

 دمکراسی و نفت - عملیات انتحاری - جنگ روانی - خلقیات برره ای ها - دکتر فاطمی - صلیب شکسته

آذر ماه ۸۴

جوان ترین ژورنالیست -  جشن دیوالی - دردسرهای زندگی شهری - حادثه هواپیمای سی 130- قطاربرقی در میمه ! - گفتگو با امرالله احمدجو - محرم در میمه - سدزیرزمینی میمه- افسانه گژدم

دی ماه ۸۴

سیر تاپیاز سفر به کانادا- ایران سرور جهان - وصیتنامه داریوش- من فاشیسم را دوست دارم - شب یلدا

بهمن ماه ۸۴

قصار -  - آئین های عزاداری در ایران - اندیشه شریعتی - مرگ یزدگرد -

اسفند ماه ۸۴

سرزمین جاودان ایران - اندرباب میمه - نوروز - زیگورات

فروردین ماه ۸۵

تخت جمشید - درباره نوروز

اردیبهشت  ماه ۸۵

افتخار به ایران - میمه صحرای نوادا - ماکیاولی - ایران سرای اندیشه -  پیشرفت دیپلماسی

خردادماه ۸۵

تاریخ میمه (درخت مسجد)

تیرماه ۸۵

قنات میمه - تحقیقی درباره میمه

مردادماه ۸۵

برگی از یک دوست - آب های زیرزمینی - کلیاتی درباره میمه

شهریور ماه ۸۵

گزارش تصویری - درباره میمه - تاریخ میمه (قنات مزدآباد) - مسجد میمه - اماکن مذهبی میمه

مهرماه ۸۵

دلیران ایران زمین - آتش - گزارش تصویری(۱) - قالی میمه - گزارش تصویری (۲)

آبان ماه ۸۵

سید فرهاد - مقاله من درباره آمریکای لاتین - شهدای میمه - سید صالحه خاتون - مسجد میمه - چند شعر حسن رباطی - معرفی حسن رباط- گزارش تصویری

آذرماه ۸۵

قسمتی از مقدمه سایت میمه - شب یلدا - مقاله کامل :میراث انقلاب در آمریکای لاتین- ضرب المثل های میمه ای - میمه در کتب گذشتگان - یادی از مرحوم حاج حسینعلی رهبان - قسمت های دوم /سوم و چهارم اسطوره سید فرهاد

دی ماه ۸۵

کلیپی درباره میمه - قالی و قالیبافی درمیمه - گفتمان من - تعزیه در میمه (3قسمت)- زیارتگاه روستای سه - عبدالوهاب شهیدی

بهمن ماه ۸۵

گزارش تصویری(1) - گویش میمه ای - نکته اساسی - قطار برقی در میمه - فیلم هایی از محرم در میمه - محرم آمد

اسفند ماه ۸۵

نوروز - خشایار بخواب حداقل مابیداریم - شهیدان زنده اند - خومونی - آدم های خب روجگار

فروردین ماه ۸۶

چگونه مقبره صدرالاسلام تخریب شد(یک داستا واقعی از خودم!!) - وبلاگ نویسی میمه ای ها - گزارش تصویری

اردیبهشت ماه ۸۶

سه گزارش تصویری جالب و دیدنی - شگرفی دیگر (مطلبی درباره دکتر اسکندریان)- وزوانی خوش آمدی - تصویر صدرالاسلام- یک بحث جدی درباره تغییر نام میمه !!

خردادماه ۸۶

به بهانه انتخاب شهردار جدید میمه - بااجازه (مقاله ای انتقادی) - گزارش تصویری جالب

تیرماه ۸۶

میمه نوین (مقاله ای از خودم!) - به احترام کاسه داغ کاچی - خدمات مرحوم قیصرخان - مصاحبه ای تخصصی با آقای معینیان

مردادماه ۸۶

خاطرات من - پخش اولین کار حرفه ای من از تلویزیون - سیمای تاریخی میمه بانگاهی به تعزیه

شهریور ماه ۸۶

شیخ بلال پیش خدا رفت - گفتگوی ایرنا با آقای شیبانی - وبلاگ میمه ای ها دوساله شد - جشن نیمه شعبان در میمه

مهرماه ۸۶

ولادیمیر پوتین - کتاب میمه و معرفی نویسنده - سالروز اعدام چه گوارا - پندی از آدم های خب روجگار(همه چیز درباره صدرالاسلام)- خاطره من از دوران جنگ و دفاع مقدس

آبان ماه ۸۶

گزارش تصویری جالب- توزیع کتاب میمه - اصفهان باز پایتخت شد!-نگاهی به بخشداری و بخشدار جیدید میمه

آذرماه ۸۶

شب یلدا - وبلاگ نویسی ده ساله شد - گزارش تصویری روستای سه - زعفران - گزارش تصویری خودم - خومونی - مرگ میراث - تصاویر تخریب مقبره صدرالاسلام

دی ماه ۸۶

طنز واقعی از خودم - شور حسینی - گزارش تصویری - گزارش تصویری و خاطره ای از تفنگ سرپر - گزارش تصویری از محرم در میمه - یک خبر مهم و داغ انتخاباتی - بررزگرد از دکتر اسکندريان

 پربازدیدترین مطالب

سد زیر زمینی میمه

کلیپ میمه قریه من

صحرای نوادای میمه

سید فرهاد

تاریخ میمه (درخت مسجد)

شهیدان زنده اند

چگونه مقبره صدرالاسلام تخریب شد:یک داستان واقعی از خودم!

تصاویر تخریب مقبره مرحوم صدرالاسلام

میمه نوین (مقاله ای از خودم!)

کتاب میمه ومعرفی نویسنده آن

طنز واقعی

مطالب وبلاگ نتیجه صدرالاسلام

چهره هاي هميشه ماندگار ميمه

 نويسنده ماندگار  : آقاي محمدتقي معينيان

چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت اول -مرحومان صدرالاسلام - اسدالله خان گرانمايه -قيصرخان-

مقبره صدرالاسلام چگونه تخريب شد؟

چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت دوم - مرحومان حاج ناصرگرانمايه - حاج حسين نعمت اللهي - دكتر صاحبقراني

چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت سوم - مرحوم حاج محمدرضامعينيان

چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت چهارم - مرحوم حاج اصغر ايراندوست

چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت پنجم - مرحومان موسوي زاده

چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت ششم - مرحوم مهدي قلي خان صاحبقراني 

 چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت هفتم - آقاي  عبدالوهاب شهيدي

 چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت هشتم - مرحوم محمدباقرداراني

 چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت نهم - مرحوم سيدمحتشم حسينيان

 چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت دهم - مرحوم ميرزا رضا سعيديان

چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت يازدهم- آقاي  خردمند  

چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت دوازدهم- آقاي مهدي معينيان  

چهره هاي ماندگار ميمه - قسمت سيزدهم -مرحوم حاج محمدباقر معینیان

 گزارش تصويري (1)

 گزارش تصويري (2)

 گزارش تصويري (3)

 گزارش تصويري (4)

گزارش تصويري (۵)

وقايع تاريخي ميمه - جنگ وركان - قسمت اول

وقايع تاريخي ميمه - جنگ وركان -قسمت دوم

وقايع تاريخي ميمه - فتنه افغان ها -قسمت اول

وقايع تاريخي ميمه - فتنه افغان ها - قسمت دوم   

وقايع تاريخي ميمه - واقعه كشف حجاب  (1)   

وقايع تاريخي ميمه - واقعه كشف حجاب  (2) 

وقايع تاريخي ميمه - واقعه كشف حجاب  (3)  

وقايع تاريخي ميمه - جنگ جعفرخان زنديه - قسمت اول 

وقايع تاربخي ميمه - جنگ جعفرخان زنديه - قسمت دوم  

وقايع تاريخي ميمه - قحطي سال 1299 در منطقه ميمه 

+  نوشته شده در  ۱۳۸۹/۰۶/۳۱ساعت   توسط علی وطن خواه   | 

مردی جوان در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگي ديده مي شود با تابلوی "اتاق عمل". چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج مي شود.مرد نفسش را در سينه حبس مي کند. دکتر به سمت او مي رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.

دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات بديم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده.ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم، چشم چپ رو هم تخليه کرديم ...

بايد تا آخر عمر ازش پرستاري کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی. روي تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زيرش رو تميز کنی و باهاش صحبت کنی ... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسيب ديده ...

با شنيدن صحبت های دکتر به تدريج بدن مرد شل می شود، به ديوار تکيه می دهد.سرش گيج می رود و چشمانش سياهی می رود.با ديدن اين عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.

دکتر: هه ! شوخی کردم ... زنت همون اولش مُرد !!!!!

+  نوشته شده در  ۱۳۸۹/۰۶/۳۰ساعت   توسط علی وطن خواه   | 

فرا رسیدن عید سعید فطر را به همه  دوستان و روزه داران محترم تبریک عرض می نمایم.

عید واقعی آن وقتی است که انسان رضای خدا را به دست بیاورد، پس درون خودمان را اصلاح کنیم. عید واقعی آن روزی است که در آن معصیت خدا نکنیم.

هرچند که من گناهکارم یا رب
بر رحمت تو امیدوارم یا رب
بر وسعت عفوت چه نگاه اندازم
بر کرده خود نظر ندارم یا رب
(ماه عشق، ماه صفا، ماه نور و ماه نزول برکت تمام شد، خدایا ما را دریاب)

+  نوشته شده در  ۱۳۸۹/۰۶/۱۸ساعت   توسط علی وطن خواه   | 

این مطلب را یکی از دوستان برام فرستاد. خیلی گیرا بود و منو به یاد قدیم قدیما انداخت. البته راوی مطلب خانمه اما گویای تاریخ مشترک همه ما دهه پنجاهی هاست .

..........................................................................

این نوشته ها مربوط به یک گروه در فیسبوکه به اسم "شما یادتون نمیاد". بیشتر اعضای گروه متولد دهه پنجاه هستند و یک عالمه خاطرات مشترک دارند که اونجا با هم به اشتراک میگذارند، اینها تعداد کمی از هزاران خاطره ای هست که افراد مختلف اونجا نوشتند. ممکنه بعضیهاش رو بزرگترها هم به یاد بیارن. امیدوارم خوشتون بیاد و شما هم یادتون بیاد !!! ؛ شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره ! شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ... شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم..... شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم:)))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون بِخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون :))) شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد. شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده Top of Form شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام ... شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه... احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشي مي كشيديم. بعد تند برگ ميزديم ميشد انيميشن شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل :دی شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!! شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو!! شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما، از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر...!! شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن شما یادتون نمیاد: زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست به سوی..... (دیری دیری ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو) شما یادتون نمیاد: یک تکه ابر بودیم، بر سینه ی آسمان، یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران شما یادتون نمیاد، چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بود و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه شما یادتون نمیاد، هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت 6:40 تا 7 صبح، رادیو برنامه "بچه های انقلاب" رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم شما یادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه همه انشاهامون بود شما یادتون نمیاد، توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم، اییییی الان فکرشو میکنم خیلی مزخرف بود چه جوری میخوردیم ما :)))) شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه ! شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!! شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم شما یادتون نمیاد، تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های آسفالت تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم شما یادتون نمیاد، وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند شما یادتون نمیاد، همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن. بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود، اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو شما یادتون نمیاد، قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟ آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلوم نبود چی کشیدند. تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!! آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان شما یادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت: آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا) شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان ... شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرك خسته ميشه... بالهاشو زود ميبنده... روي گلها ميشينه... شعر ميخونه، ميخنده شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررتررررررررررررر صدا میداد شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه شما یادتون نمیاد: علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است... قیییییییییییییییییییییییییییییییییژژژژژژژ. و بعد بدو بدو رفتن تو سنگر، کیسه های شن پشت پنجره های شیشه ای، چسبهایی که به شیشه ها زده بودیم، صدای موشکباران، قطع شدن برق، و تاریکی مطلق، و بعد حتی اگه یک نفر یک سیگار روشن میکرد از همه طرف صدا بلند میشد: خامووووووش کن!!! خامووووووش کن!!!!

 

+  نوشته شده در  ۱۳۸۹/۰۶/۱۴ساعت   توسط علی وطن خواه   | 
با سلام  و ادب و احترام خدمت دوستانی که هرگز ندیده ام
جناب آقای وطن خواه و بابگرده
چند سطری می نویسم برای عرض ادب و احوال پرسی و اینکه بگویم دعاگوی شما وهمه دوستان هستم.
و اینکه خواستم اگر امکانش باشد اینها را در وبلاگتان بگذارید تا دوستان هم بخوانند. به تعبیر زیبای آقای وطن خواه من سایتم را ناگهانی پاک کردم و رفتم. باز آمدم و باز رفتم. می خواهم برایتان از آمدن و رفتنم بگویم.
زمانی که من آمدم می خواستم در مورد وزوان بنویسم. و آرزوی دیرینه ام که دعوای بر سر هیچ وزوان و میمه و تعصب ها را کم رنگ کنم. اعتقاد داشتم و دارم پیشرفت وزوان و میمه مرهون هم افزایی این دو است در غیر این صورت امکاناتی که می شد برای ما باشد زمانی به کام دولت آباد است و زمانی به کام شاهین شهر. ولی متاسفانه ریشه این اختلاف هنوز هم توسط همشهریهای من و شما آبیاری می شود. دوست نویسنده آقای وطن خواه هم که ظاهرا برای اثبات میمه تلاش زیادی برای انکار وزوان کرده است. کاش ایشان چند ماهی در میمه می ماندند تا بفهمند مردم آنجا برای درمانهای  آسان و سختشان باید راهی اصفهان شوند حال آنکه می شد بیمارستان میمه را با خیل عظیم اطبا و مسولین وزوانی و میمه ای از این وضع نجات داد.کاش ایشان یک بار مجبور می شدند . مثل خیلی از میمه ای ها با اتوبوس به تهران بروند تا به یاد بیاورند داستان اتوبانی را که تنها در آن کامیونها جولان می دهند و مگر شاید یک اتوبوسی در هر دو ساعت. منظور من ایشان نیست.منظورم به همه مان است. به خردی که باید این تفرقه ها را کم رنگ کند.
به هر حال بنا به دلایل بالا نشد.
دغدغه دیگر من از نوشتن علاقه بی حد و حصرم به وزوان بود. ولی به زودی فهمیدم این علاقه نیست. این احساس دینی است که به وزوان دارم. احساس دینی است که به خاک مالیده شده کنار دیوارهای تربیت بدنی از فرط رفتن و آمدن و درس خواندن دارم.این دین با چند سطر نوشته حل نمی شود. باید برای وزوان به جای حرف زدن عمل گرا شد. من از بچگی از نوشتن جملاتی مثل این که من می خواهم درآینده فرد مفیدی
برای جامعه باشم مشکل داشتم. همه ما موظفیم برای خودمان مفید باشیم تا بعد برای جامعه بالطبع مفید گردیم. همه ما موظفیم برای سرفرازی خودمان و شهرمان تلاش کنیم.
و اما دلیل آخر من از رفتن جمله ای بود که یکی از مدیران گوگل یا فیس بوک گفته بود. او گفته بود نگران است در آینده جوانان برای در امان ماندن از آنچه در اینترنت اثر و رد پا به جا گذاشته اند نام و فامیل اصلی خود را
عوض کنند.متاسفانه این اواخر افراد زیادی به من میل می زدند ومی گفتند که اطرافیانشان او را به عنوان علی توانا می شناسند. مثل این مورد اخیر که ظاهرا برادرنداشته ای هم به نام نادر پیدا کرده ایم! که ظاهرا از من هم
اجازه گرفته اند. !!!
به هر حال برای آنکه باعث زحمت دوستان نشوم ناچار به نوشتن با هویت اصلیم بود حال آنکه موقعیت اجتماعی من فعلا چنین امکانی را به من نمی داد. بنابراین از راهی که آمده بودم باز گشتم و گاه به گاه وبلاگ شما و دوستان را می خوانم. و خوشحال میشوم و غمگین.خوشحال از اینهمه انگیزه و غمگین که مبادا دوستان جوانم از وظیفه اصلیشان که آن توجه به پیشرفت خودشان است باز بمانند. به هر حال دعاگوی همه این دوستان هستم.
یک هفته ای هست که به وزوان آمده ام و به زودی به تهران برمی گردم. هوا اینجا عالیست با دو بعد از ظهری که بارید. هنوز در صف نماز مسجد امام حسین چشم می چرخانم شاید آقای هادیزاده را ببینم. هنوز در سه راه چه کنم میمه چشم می گردانم شاید آنجا آقای وطن خواه را ببینم. و هنوز آن شعر زیبای جوان برومند وزوانی را که از دیدن بلاگم گفته بود زیر لب می خوانم هنوز باز خیابانهای وزوان کاهکشان است. هنوز باز مناره مسجد به اذان است و هنوز باز من از این خاک آشنا لبریز از خاطره می شوم.  هنوز باز سحر چشمها به خواب است و دهانها به نور
آخرین نوشته ازمن به عنوان علی توانا
در بیست و یکم رمضان 89
من نه نادری را می شناسم و نه هیچ کس دیگر را هر کس که خواست می تواند
این اسم را برای خودش بردارد
+  نوشته شده در  ۱۳۸۹/۰۶/۱۲ساعت   توسط علی وطن خواه   | 

البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد . اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر . مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم . اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم . از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم . سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به جنگل بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم . در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد "شادى از خرد عاقل تر است"

دان هرالد (Don Herald) كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما اين قطعه كوتاهش به نام «اگر عمر دوباره داشتم... » او را در جهان معروف كرد.

+  نوشته شده در  ۱۳۸۹/۰۶/۰۷ساعت   توسط علی وطن خواه   |