ميمه اي ها

غربت عوالم خودش را دارد. از دلتنگي معمولي شروع مي شود تا  هجوم خاطراتي كه سراسر دل را پر مي كند. اكنون به اين درد گرفتاريم. هر ازچندگاهي به خود سرمي زنيم و از موضع عافيت، افكاري رنگارنگ را از خود بر جا مي گذاريم. شروع کردم این نوشتار را در پرشين بلاگ در تابستان سال 83 و ادامه آن در همین جا.
علی وطن خواه
گرامي باد ياد شهیدان احمد و محمودنیکونام، مصطفی و هوشنگ شبان، اصغر، محمود، رضا،حمید، علیرضا ایراندوست، بیکی حسن، بیکیان،محمدرضازمانی،خادم ،اصغریان ،رامین شهیدی، جعفری،خوبان، حسین،مهدی و محمدرضا اسماعیلی، کاشي پز، بیژن ظهرابی، معینیان، پهلوان،مسافری، متقی، توکل، اسد،رمضانزاده، ابرام، شهیدان هاشمی و هاشمیان،سراجی، محمودی ، واحدی ، نادیان، دستبرد، بیگلری و زاهدی
هفدهم دی ...سال روز مرگ جهان پهلوان تختی .  مهم نیست که تختی چگونه مرد این مهمه که اون "یه مرد بود یه مرد" روحش شاد...

اما غلا‌مرضا تختی(نوه جهان پهلوان تختی) حالا‌ در آمریکا زندگی می‌کند. در سایت اینترنتی‌اش کریسمس و سال نو میلا‌دی را با عکس‌هایی از کاج‌های تزئین‌شده جشن می‌گیرد. از «هالوین» می‌نویسد و عکس کدو تنبل به ما نشان می‌دهد.
غلا‌مرضا تختی در آمریکا آرام‌آرام بزرگ می‌شود و به فرهنگ آمریکا آرام‌آرام خو می‌کند. 
او که باید بیش از هرکسی شبیه پدربزرگش باشد و احتمالا‌ هم هست، 
هزاران کیلومتر از ایران دور شده. حقیقت تلخی است برادر!

او که حالا‌ 14 ساله است و به سختی تلا‌ش می‌کند در غربت همچنان غلا‌مرضا تختی بماند، سال پیش در چنین روزهایی از یاد پدربزگ نوشته بود. این یادداشت کوتاه، سرشار از غم و شوق و لبخند و اشک است:

"دیروز سالگرد پدربزرگم بود و ما نبودیم. 
آن سال‌هایی که بودیم مامانم و بابام شیر و موز می‌آوردن مدرسه. 
بعد از مدرسه هم، من و مامانم می‌رفتیم خانه مادربزرگم و صبر می‌کردیم تا شب که بابام بیاد از ابن‌بابویه و حسینیه ارشاد... 
تلویزیون روشن بود اما پدرم را نشان نمی‌دادند. 
این بود که همه خیال می‌کردند بابام نرفته. 
ما مجبور بودیم به تلفن‌ها جواب بدهیم و بگوییم که بابام آنجا بود. 
بعد همه فهمیدند که چرا بابام را نشان نمی‌دهند، 
با اینکه او از همه بلندتر و پرزورتر و قشنگ‌تر است و تازه فرزند جهان‌پهلوان هم هست...
من اینجا که آمدم به مادرم گفتم هیچ‌کس مرا نمی‌شناسد و من چطور بروم مدرسه؟ 
تو ایران همه می‌دانستند من کی هستم اما اینجا چه کسی می‌فهمد؟ 
مادرم گفت چه بهتر، خودت باید کاری کنی که همه تو را بشناسند. 
این بود که درس خواندم خیلی. 
تو زبان انگلیسی اول شدم، 
بین دانش‌آموزان آمریکایی توی سه کلا‌س ریاضی اول شدم و توی چهار کلا‌س علوم اول شدم و خیلی جایزه گرفتم؛ 
تازه به‌خاطر اینکه به یک بچه چینی کمک کردم کارت مخصوص به من دادند 
و تازه آن‌وقت بود که فهمیدم من هم کمی خوب هستم. 
بعد یکی از معلم‌ها به من گفت درباره شب یلدا کار کنم، تحقیق کنم. 
کردم. دیدم چقدر قشنگ است شب یلدا. 
همان‌وقت دلم می‌خواست بیایم ایران 
اما مادرم همین‌جا شب یلدا گرفت 
و خلا‌صه بعد از این تحقیق معلمم جلوی همه به من گفت 
تو با آن قهرمان ایرانی که توی اینترنت اسمش پر است چه نسبتی داری...؟ 
گفتم نوه او هستم. 
همه برگشتن به من نگاه کردند 
و از آن روز کارم سه برابر شده. 
یکی برای خودم درس می‌خوانم 
یکی هم برای اینکه نگویند نوه جهان‌پهلوان چیزی سرش نمی‌شود."

 



 

__________________

منبع

+  نوشته شده در  ۱۳۸۹/۱۰/۱۷ساعت   توسط علی وطن خواه   |