ميمه اي ها

غربت عوالم خودش را دارد. از دلتنگي معمولي شروع مي شود تا  هجوم خاطراتي كه سراسر دل را پر مي كند. اكنون به اين درد گرفتاريم. هر ازچندگاهي به خود سرمي زنيم و از موضع عافيت، افكاري رنگارنگ را از خود بر جا مي گذاريم. شروع کردم این نوشتار را در پرشين بلاگ در تابستان سال 83 و ادامه آن در همین جا.
علی وطن خواه
گرامي باد ياد شهیدان احمد و محمودنیکونام، مصطفی و هوشنگ شبان، اصغر، محمود، رضا،حمید، علیرضا ایراندوست، بیکی حسن، بیکیان،محمدرضازمانی،خادم ،اصغریان ،رامین شهیدی، جعفری،خوبان، حسین،مهدی و محمدرضا اسماعیلی، کاشي پز، بیژن ظهرابی، معینیان، پهلوان،مسافری، متقی، توکل، اسد،رمضانزاده، ابرام، شهیدان هاشمی و هاشمیان،سراجی، محمودی ، واحدی ، نادیان، دستبرد، بیگلری و زاهدی
صبح یک روز بهاری بود که سربازی به من مراجعه کرد. سرباز کلانتری بود جثه نحیفی داشت وزنش به زحمت به پنجاه کیلو می رسید اما تا دلتان بخواهد کتک خورده بود.شرح ماجرا را از زبان خودش می نویسم.

         صلات ظهر بود که با کلانتری تماس گرفتند وگزارش دادند که اهالی یک روستا در ان نزدیکی با چوب و چماق به جان هم افتادند ومشغول سولاریزه کردن بدن یکدیگر هستند.سریعا دو خودرو حاوی دو جین سرباز به منطقه اعزام شدند.فرمانده به ما نفری یک دستبند داد و گفت به محض ورود به صحنه به قلب درگیری حمله کنید وطرفین متخاصم را دستگیر کنید.هر کی دست خالی برگرده تنبیه میشه.

حساب کار دستمون اومده بود همین که به صحنه رسیدیم با محشر عظمایی روبرو شده بودیم که نپرس. درگیری در چند رده سنی وجنسی در جریان بود.خردسالان بانوان واقایان.گرد وخاکی به پا شده بود که نگو. هر از چندگاهی اشیاپرنده ای از قبیل سنگ وچوب وتبر در اسمان مشاهده می شد که با مقصد نامعلوم طی مسیر می کردند.همینطور مثل یه ناظر بی گناه داشتیم تماشا می کردیم وجرات پیاده شدن نداشتیم  که فرمانده دسته به زور انداختمون پایین.با ترس ولرز به طرف جمعیت متخاصم حرکت کردیم.سربازایی که هیکلی تر بودند همون اول طعمه رو شکار کردند و برگشتن ولی من به هر کی می رسیدم یا هلم می داد وپرتم می کرد یه طرف یا از دستم در میرفت.ما از جمعیت می ترسیدیم و جمعیت از ما.غائله رو به اتمام بود ومن هنوز کسی رو دستگیر نکرده بودم.دچار استرس شدیدی شده بودم همینطور دستبند به دست دور می زدم.اوباش رو سوار خودروها کرده بودن و عنقریب بود که حرکت کنند. همینطور که می چرخیدم چشمم افتاد به یه مرد میانسال که یه گوشه تکی  ایستاده بود و داشت تماشا می کرد . به خودم گفتم این بهترین فرصته که لیاقت خودمو نشون بدم. فوقش یه شب بازداشته و ازاد میشه.یواش یواش از پشت به بهش نزدیک شدم وهمینکه رسیدم با یه حرکت برق اسا یه سر دستبندو به دستش زدمو سر دیگه رو به دست خودم قفل کردم. بدون اینکه به قیافش نگاه کنم رو سرش داد زدم:یالا حرکت کن! بعد خودم دو قدم برداشتم اما انگار که به یه دیوار بتونی وصل شده باشم دوباره برگشتم طرفش. تعادلمو حفظ کردم و برای اولین بار از جلو بهش نگاه کردم قدش نزدیک دو متر بود وعضلات سرسینه وبازوان ستبری داشت که اصلا به سن وسال و  موی سپیدش نمی خورد.در حالیکه چشماش گرد شده بود داشت نگاهم می کرد.متوجه اشتباهم شده بودم اما دیگه دیر شده بود. در حالیکه سرم را تا منتهاالیه بالا برده بودم تا بتوونم ببینمش اب دهنم رو قورت دادم و مودبانه گفتم : شما بازداشتید!

با عصبانیت پرسید : واسه چی؟ همونطوری که از مافوقم یاد گرفته بودم با صدای محکم گفتم: بعدا معلوم میشه!

سگرمه هاش تو هم رفتو عضلات صورتش منقبض شددستشو اورد بالا در حالیکه نصف جثه من هم همراهش اومده بود بالا وبا پشت دست محکم کوبید به صورتم که برق از چشام پرید.پرت شدم روی زمین اما خوشبختانه یا بدبختانه بهش وصل بودم و مثل توپ یویو برگشتم طرفش مچ دستم داشت کنده میشد. با عصبانیت بیشتری داد زد: میگم بازش کن! درحالیکه بغض کرده بودم گفتم: به جان مادرم کلید تو کلانتریه بریم اونجا بازش می کنم. اما مرد که موهاش رو تو کارخانه گچ سفید نکرده بود و میدونست اگر پاش به کلانتری باز بشه ازاد شدنش با کرام الکاتبین است یه مشت دیگه به صورتم کوبید وپا به فرار گذاشت. پاشنه پوتینامو رو زمین قفل کردم که مانعش بشم اما انگار چیزی بهش وصل نبود. شده بود اسکی رو چمن.کم مونده بود بوی لنت پوتینام در بیاد بدتر از همه مچ دستم داشت کنده می شد. این بود که خودمو به دست سرنوشت سپردم وباهاش هم مسیر شدم. برای اخرین بار برگشتم ببینم کسی هست که بهم کمک کنه .اما دیدم هر کی مشغول کار خودشه و حواس کسی به من نیست.پا به پای اون میرفتم هر چی التماس می کردم جوابش یا ناسزا بود یا تو دهنی. کمی که طی طریق کردیم ظاهرا متوجه شد که با این وضع اگه هم محلی ها ببیننش خیلی ضایع هست این بود که مسیرش رو عوض کرد و رفت به طرف دیوار یک باغ.همین که رسید دو تا دستش رو گذاشت رو دیوار در حالیکه من به دستش اویزون شده بودم بعد با یه جهش رفت رو دیوار وبعدهم اونطرف دیوار. تا بیام به جایی بند بشم برم بالای دیوار مچ دستم رو گرفت مثل لاشه گوسفند کشید این طرف.از بالا تا پایین بدنم زخم شده بود.(بازرس دودو توی کارتون پلنگ صورتی یادتونه اونجا که می گفت متهم من نه تنها از قانون فرار می کرد بلکه با خود قانون داشت فرار می کرد.) به دیوار بعدی که رسیدیم خودم پیشدستی کردم و اول رفتم بالا.

بالاخره منو برد تو خونش. یه عربده ای زد وچشمتون روز بد نبینه سر وکله چند تا بچه غول پیدا شد.اول با تعجب نگاهمون می کردند. بعد بابا غوله طی چند ثانیه ماجرا رو تعریف کرد و از اونا خواست که دستبند رو باز کنند. ولی اونا شروع به کتک زدن من کردن.خوب که حالم رو جا اوردن به فکر باز کردن دستبند افتادن.با تبر و اره اهنبر به هر مکافاتی بود دستبندو باز کردن. بعد که از باباشون جدا شدم و ازادی عمل بیشتری پیدا کردن دوباره افتادن به جونم وبالاخره از خونه انداختنم بیرون. 

نتیجه اخلاقی این داستان اینه که تا کلید دستبند توی جیبتون نیست به کسی دستبند نزنید.

به نقل از وبلاگ خاطران یک پزشک قانونی

+  نوشته شده در  ۱۳۸۹/۱۰/۰۶ساعت   توسط علی وطن خواه   |