ميمه اي ها

غربت عوالم خودش را دارد. از دلتنگي معمولي شروع مي شود تا  هجوم خاطراتي كه سراسر دل را پر مي كند. اكنون به اين درد گرفتاريم. هر ازچندگاهي به خود سرمي زنيم و از موضع عافيت، افكاري رنگارنگ را از خود بر جا مي گذاريم. شروع کردم این نوشتار را در پرشين بلاگ در تابستان سال 83 و ادامه آن در همین جا.
علی وطن خواه
گرامي باد ياد شهیدان احمد و محمودنیکونام، مصطفی و هوشنگ شبان، اصغر، محمود، رضا،حمید، علیرضا ایراندوست، بیکی حسن، بیکیان،محمدرضازمانی،خادم ،اصغریان ،رامین شهیدی، جعفری،خوبان، حسین،مهدی و محمدرضا اسماعیلی، کاشي پز، بیژن ظهرابی، معینیان، پهلوان،مسافری، متقی، توکل، اسد،رمضانزاده، ابرام، شهیدان هاشمی و هاشمیان،سراجی، محمودی ، واحدی ، نادیان، دستبرد، بیگلری و زاهدی

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل جزیره دور افتاده رسيد. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و ناامید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و درآن بیاساید،اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه کلبه اش درحال سوختن است و دودی ازکلبه اش به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت اندوه، خشك اش زد و بت صداي بلند فرياد زد :« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین كاری كنی؟»

صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید. کشتي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته و حیران زده بود زيرا نجات دهندگان به او مي گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی، ببینیم."

+  نوشته شده در  ۱۳۸۸/۰۵/۰۲ساعت   توسط علی وطن خواه   |