مطلب امروز یک داستان در باره كوهنورديست كه مى خواست بلندترين قله را فتح كند به تنهايى ...
او شروع به بالارفتن كرد، اما ديروقت بودو به جاى چادرزدن به بالا رفتن ادامه داد. تا هوا تاريك تاريك شد. سياهى شب بر كوهها سايه افكنده بود و كوهنورد قادر به ديدن هيچ چيز نبود. همه جا تاريك بود ماه پشت ابر بود و او چيزى نمى ديد. در چندقدمى قله پايش لغزيد و پرتاب شد. در حال سقوط فقط نقطه هاى سياهى مى ديد و به طرز وحشتناكى در جاذبه زمين فرو مى رفت... ناگهان درست در لحظه اى كه مرگ را در نزديكى خود مى ديد حس كرد طناب دور كمرش او را به شدت مى كشد. ميان آسمان و زمين معلق بود... فقط طناب او را نگه داشته بود. فرياد زد: خدايا... كمكم كن...
ناگهان صدايى شنيد : از من چه مى خواهى ؟
- نجاتم بده
- يقين دارى كه مى توانم نجاتت دهم؟
- بله باور دارم
- پس طناب را قطع كن!
مرد به فكر فرو رفت... و بعد با تمام قدرت طناب را چسبيد.
فرداى آن روز گروه نجات گزارش دادند جسد يخ زده كوهنوردى پيدا شده... در حالى كه از طنابى آويزان با دستهايى كه محكم طناب را چسبيده بود فقط چند قدم تا زمين ...
در باره تقدير خدا شك نكنيم هيچگاه نگوييم مارا رها كرده ، مى دانيد او هميشه با دست راستش ما را در آغوش گرفته .
***
تجلی خالق را در روح خود ببینید... تا بعد...