ميمه اي ها

غربت عوالم خودش را دارد. از دلتنگي معمولي شروع مي شود تا  هجوم خاطراتي كه سراسر دل را پر مي كند. اكنون به اين درد گرفتاريم. هر ازچندگاهي به خود سرمي زنيم و از موضع عافيت، افكاري رنگارنگ را از خود بر جا مي گذاريم. شروع کردم این نوشتار را در پرشين بلاگ در تابستان سال 83 و ادامه آن در همین جا.
علی وطن خواه
گرامي باد ياد شهیدان احمد و محمودنیکونام، مصطفی و هوشنگ شبان، اصغر، محمود، رضا،حمید، علیرضا ایراندوست، بیکی حسن، بیکیان،محمدرضازمانی،خادم ،اصغریان ،رامین شهیدی، جعفری،خوبان، حسین،مهدی و محمدرضا اسماعیلی، کاشي پز، بیژن ظهرابی، معینیان، پهلوان،مسافری، متقی، توکل، اسد،رمضانزاده، ابرام، شهیدان هاشمی و هاشمیان،سراجی، محمودی ، واحدی ، نادیان، دستبرد، بیگلری و زاهدی
به نام خدا

مطلب امروز یک داستان در باره كوهنورديست كه مى خواست بلندترين قله را فتح كند به تنهايى ...
او شروع به بالارفتن كرد، اما ديروقت بودو به جاى چادرزدن به بالا رفتن ادامه داد. تا هوا تاريك تاريك شد. سياهى شب بر كوهها سايه افكنده بود و كوهنورد قادر به ديدن هيچ چيز نبود. همه جا تاريك بود ماه پشت ابر بود و او چيزى نمى ديد. در چندقدمى قله پايش لغزيد و پرتاب شد. در حال سقوط فقط نقطه هاى  سياهى مى ديد و به طرز وحشتناكى در جاذبه زمين فرو مى رفت... ناگهان درست در لحظه اى كه مرگ را در نزديكى خود مى ديد حس كرد طناب دور كمرش او را به شدت مى كشد. ميان آسمان و زمين معلق بود... فقط طناب او را نگه داشته بود. فرياد زد: خدايا... كمكم كن...
ناگهان صدايى شنيد : از من چه مى خواهى ؟
- نجاتم بده
- يقين دارى كه مى توانم نجاتت دهم؟
- بله باور دارم
- پس طناب را قطع كن!
مرد به فكر فرو رفت... و بعد با تمام قدرت طناب را چسبيد.
فرداى آن روز گروه نجات گزارش دادند جسد يخ زده كوهنوردى پيدا شده... در حالى كه از طنابى آويزان با دستهايى كه محكم طناب را چسبيده بود فقط چند قدم تا زمين ...
در باره تقدير خدا شك نكنيم هيچگاه نگوييم مارا رها كرده ، مى دانيد او هميشه با دست راستش ما را در آغوش گرفته .

***

تجلی خالق را در روح خود ببینید... تا بعد...

+  نوشته شده در  ۱۳۸۴/۰۹/۰۸ساعت   توسط علی وطن خواه   |