ميمه اي ها

غربت عوالم خودش را دارد. از دلتنگي معمولي شروع مي شود تا  هجوم خاطراتي كه سراسر دل را پر مي كند. اكنون به اين درد گرفتاريم. هر ازچندگاهي به خود سرمي زنيم و از موضع عافيت، افكاري رنگارنگ را از خود بر جا مي گذاريم. شروع کردم این نوشتار را در پرشين بلاگ در تابستان سال 83 و ادامه آن در همین جا.
علی وطن خواه
گرامي باد ياد شهیدان احمد و محمودنیکونام، مصطفی و هوشنگ شبان، اصغر، محمود، رضا،حمید، علیرضا ایراندوست، بیکی حسن، بیکیان،محمدرضازمانی،خادم ،اصغریان ،رامین شهیدی، جعفری،خوبان، حسین،مهدی و محمدرضا اسماعیلی، کاشي پز، بیژن ظهرابی، معینیان، پهلوان،مسافری، متقی، توکل، اسد،رمضانزاده، ابرام، شهیدان هاشمی و هاشمیان،سراجی، محمودی ، واحدی ، نادیان، دستبرد، بیگلری و زاهدی
سلام

امروز می خوام از آدم های خوب بنویسم . بلاخره آدم خوب هم داریم همه که مافیایی نیستند. از آدم هایی که وظیفه خود را در هر شغلی خوب انجام می دهند از دولتی کلان گرفته تا رفتگر. از آدم هایی که  بداخلاقی نمی کنند و باعث می شوند یک شهروند وقتی از کار یومیه خود به منزل برمی گردد احساس خوب داشته باشد.

با تشکر از مسئولانی که برای مردم زحمت می کشند به این مساله می رسیم که توی این شهر  چیزهای خوب زیاده . خیلی دلم می خواد این بار که می نویسم، شمایی که می خونید هم برام از تجربه هاتون بنویسید. از آدمهایی که توی خیابون، مغازه، اداره یا هر جایی باعث شدن که لبخند بزنید و دلتون گرم بشه.

چه خوب است  از دست اندرکاران پروژه های عمرانی و فرهنگی میمه در گذشته و حال قدردانی شود. نام نمی برم چون قلیلند و همه آنها رامی شناسند. می شود در یک همایش مردمی یاد و نام آنهایی که دیگر دربین ما نیستند زنده نگه داشت و از کسانی که هستند ( درحاشیه هستند) و یا در مصدر امور هستند نیز تجلیلی کرد . آنهم به نحو شایسته . بدانیم که سنگ بنای یک شهر از امورات خیر انسان های مومن و متعهد شکل گرفته است نه افراد سودجو. باید پذیرفت که شهر میمه هر روز بزرگتر مي شود. خانه ها سيماني تر، كوچه باغ ها بي درخت تر می شوند ، كوچه هاي كه زماني شناسه هاي هويت شهر و بود ديگر چشم اندازي به روزهاي دور و خاطره هاي نزديك ندارد. میمه  کم کم بي خاطره و بي هويت مي شود. بیاییم خودمان با قدرشناسی از یکدیگر هویت سازی کنیم .

به نکته ای فکر می کردم و آن اینکه افراد قديمي خاطره‌هاي طولاني تعريف مي‌كنند ولي امروزي‌ها بيشتر از چند خاطره، نمي‌توانند بگويند.

گفتم خاطره ،  داستانی یادم اومد

در یک زمستان سخت فردی  برای رهایی از حواشی این زمستان  به قول میمه ای ها (گِل و شُل) گذرش به نهادي خورد که امور رفع گل و شل را برعهده داشت .درخواست این بابا  رفع گل و شل کوچه ده متری مادر زنش بود. بوروکراسی و منت ها و اوامری که رد و بدل شد خیلی برایش سنگین و ثقیل بود و در مراکز بسیار بسیار مهمتری اینچنین ارتباطاتی ندیده بود. لاجرم گردن نهاد و منت ها را پذیرفت. از نهاد خوشحال بیرون زد و از کوچه های صد متری اقوام نهادیون گذشت و رنگ سیاه  تازه کف فرش کوچه ها را باولع نگاه کرد و رفت منزل مادرزن و کلی تعریف و تمجید فارغ از بیان منت ها.

سال ها گذشت و وی به این نتیجه رسید که  موهبتی نصیبش نشد که هیچ ، نگو اینکه اصلاوظیفه نهادیون بوده و او خبر نداشته است ....!!! ولی به هر حال باز جای تشکر از نهادیون دارد.

عزت زیاد ( این مطلب صرفا یک مطلب فانتزی بود و بس....!)

+  نوشته شده در  ۱۳۸۷/۰۲/۲۹ساعت   توسط علی وطن خواه   |