به عنوان خوشامدگويي اولين نوشته جديد وبلاگ خاک آشنا را به احترام افکار ايشان در اينجا منتشر مي کنم .
چهارده سالی می شود که دیگر زیاد وزوان نیستم. و بالطبع کودکان آن زمان جوانان برومند الان شده باشند. به هر حال از روی قیافه و حدس و گمان بعضا برخی از آنها را به یاد می آورم و گذر عمر را هم. مطمئنم اکثر آنها آنهایی را که زمانی در کودکی اسطوره هایم بودند را نمی شناسند و من شاید برای قدر شناسی و احترام به آنها برخیشان را برایتان بنویسم.
قبلتر "نامه" از اهمیت بیشتری نسبت به الان برخوردار بود. کارمند پست وزوان مرحوم "حاج سد آقا" بود. شخصیتی خونگرم و مهربان با کودکانی که سر گرفتن تمبر باطله ای یا کناره های تمبر از سر و کول هم بالا می رفتند. هنوز عینک نمره ۶ یا بیشترش را به یاد دارم و نامه هایی که می آمدند یا از صندوق پست کنار دفترش خالی می کرد.
اگر "محل بالا" که دفتر پست حاج سد آقا بود را به سمت دهنو می رفتی، منزل "علسگر"=علی عسگر بود. پیرمردی با سری طاس و قدی متوسط و دستانی قدرتمند که هر کودک دست و پا چلاقی در آن دوره خوب به یاد دارد.
ماجرای در رفتن دست یا پا از آنجا شروع می شد که مثلا ظهر گرما رفته باشی "باغستون" از درخت بالا رفته و نرفته از ترس دشتبان بیفتی و پایی بچرخد. لنگ لنگان به خانه که رفتی دردش را می شود پنهان کرد ولی آن کبودی و تورم قصه ناسازی را آن بعد از ظهر ساز خواهند کرد.
مادر غرولند کنان دستی به چادر و دستی کودک گریان را می کشد به سمت خانه "اوستا علسگر" یک تخم مرغ هم برداشته. کودک با تجربه دیدن همان تخم مرغ برایش کافیست تا نعره اش به هوا برود. مادر می بردش که پایش را "هم" کند.
درب چوبی همیشه "نیم یو"=نیمه باز است. و صدای زن اوستا که با خشرویی به کودک می نگرد. و اوستا علسگر که بر مخده ای تکیه داده است با دستانی آماده.
مثل مرغی که پایش به بندی باشد کودک خودش را به این سو و آن سو می زند و مادر که سعی دارد فریادهای کودکش را آرام کند و دستهایی که با مهارت بر روی مچ پای کودک می لغزند. جام آب گرم را زن اوستا از سماور آورده و او و مادر منتظرند تا مگر اتفاق خوشایندی برای آن پای از جا دررفته بیفتد که بعد از حدود بیست دقیقه می افتد. و کودک شاید فیلسوفانه با خود می اندیشد " چه لذتی دارد فرج بعد از شدت" بقیه ماجرا سرگرم کننده است حتی برای کودک. در جام آرد نخودچی و پودر مورد و شاید نخود و آن تخم مرغ. پارچه ای بر روی پا و بعد خمیر موجود در جام را بر روی آن پارچه و باز پارچه بر روی آن . خمیر که خشک شد مثل گچ پار را در خود نگاه می دارد. و تا ده روز مرتب مادر از کودک می خواهد که پایش را زمین نگذارد. و حمام بعد از ده روز یعنی سلام باغستان و سلام درختها کودکی باز می آید که بیفتد.
شاید ۱۰ باری شده باشد که اوستا علسگر و مادرم آن بلایی که گفتم را سرم آورده باشند و چه ناله که از من در آن سقف خشتی می پیچید و چقدر دستانش را بوسیدم تا شاید بر دلش رحمی بیفتد. هر بار از شیطنت قبلی توبه می کردم ولی خوب در مورد شیطنتهای جدید قولی به دست و پایم نمی دادم.
بهاری باشید