ميمه اي ها

غربت عوالم خودش را دارد. از دلتنگي معمولي شروع مي شود تا  هجوم خاطراتي كه سراسر دل را پر مي كند. اكنون به اين درد گرفتاريم. هر ازچندگاهي به خود سرمي زنيم و از موضع عافيت، افكاري رنگارنگ را از خود بر جا مي گذاريم. شروع کردم این نوشتار را در پرشين بلاگ در تابستان سال 83 و ادامه آن در همین جا.
علی وطن خواه
گرامي باد ياد شهیدان احمد و محمودنیکونام، مصطفی و هوشنگ شبان، اصغر، محمود، رضا،حمید، علیرضا ایراندوست، بیکی حسن، بیکیان،محمدرضازمانی،خادم ،اصغریان ،رامین شهیدی، جعفری،خوبان، حسین،مهدی و محمدرضا اسماعیلی، کاشي پز، بیژن ظهرابی، معینیان، پهلوان،مسافری، متقی، توکل، اسد،رمضانزاده، ابرام، شهیدان هاشمی و هاشمیان،سراجی، محمودی ، واحدی ، نادیان، دستبرد، بیگلری و زاهدی

يکي بود يکي نبود .غير از خدا هيشکي نبود..

گل مراد نامي بودکه برای یک مشت دلار وارد شهر میمه شد و از آنجا که می گفتند و مي گويند هم ولايتي هاي گل مراد زرنگ هستند، با کمي تدبير و تطميع توانست جايي را براي خود دست و پا کند و مشغول کار شود.

رئيس اداره اي که گل مراد در آن قرار بود کار کند، ابتدا مراسم معارفه را برگزار کرد و قسمت هاي مختلف اداره را به وي نشان داد. از دستشويي شروع کرد و به دفتر کارش رسيد!! اما ناگهان ديد چيزي را جا انداخته. برگشت و گل مراد را به اتاقي هدايت کرد.گل مراد با ديدن دوقبر روي زمين يکه خورد. کمي پس و پيش با نگاهي متعجب پرسيد: اينجا کجاست ؟؟؟ اينها چيه ؟؟؟

رئيس که هنوز دريافت پول نسبتا زيادي را از وارث اين دو قبرجهت حفظ و نگهداري اين قبور به ياد داشت، از ترس اينکه مبادا گل مراد از کار  شانه خالي کند ، گفت: اينجا قرار است آشپزخانه شود و اين دو ، فونداسيون سنگي آشپزخانه است!!  گل مراد با نگاهي حاکي از تعجب گفت: اي ددم واي . عجب مغزي داشته معمار!!!!

رئيس بي تفاوت به اين گفتار حکيمانه گل مراد و سرشار از پيروزي به خاطر اينکه او نفهميد اينجا قبلا گورستان بوده است، با يک عقب گرد به داخل راهرو رفت اما در همين حال تصوير صاحبان قبور را ديد ولي ديگر نمي توانست ضايع کاري کند و ماست مالي ها را گذاشت برای وقت دیگری.

خلاصه شب شد. گل مراد چاي آخر بعد از آبگوشت و گوشت کوبيده با سالاد و ترشي پياز را هم خورد و در همان اتاقک فونداسيوني که رئيس به وي اختصاص داده بود، تشک انداخت.در آن شب زمستاني، صدای سگها با زوزه  شغال ها درآميخته و فضايي نوستالژيک را  به وجود آورده بود.

گل مراد غلت و واغلت زد . گوسفندها را شمرد و خوابش نبرد. درختان را شمرد و خوابش نبرد.خاطراتش را در کوهستان روستاي زادگاهش مرور کرد و خوابش نبرد. بلاخره تسليم شد و با خودش گفت : بهتره چايي بخورم.   لامپ 60 را روشن کرد .  هنوز چند ثانيه نگذشته بود که برق رفت.

غرغر هاي گل مراد شروع شد اما ناگهان جريان الکتريسته اتاق وصل شد و گل مراد بي اراده به لامپ نگاه کرد و نگاهش از هاله نور گذشت و به دو تصوير مقابل روي ديوار افتاد و  تصوير يک روحاني را ديد که روي صندلي نشسته بود.جلوتر رفت و بعد از سلام و صلوات ، جرقه اي در ذهنش زد همچون جرقه انيشتني emc2.

بله گل مراد فهميد که حرف هاي مسئول حقيقت نيست و درواقع وي در يک آرامگاه مسکن گزيده اما حقیقت اینکه گل مراد جاي ديگري نيز نمي توانست برود.به عبارتي کاچي بهتر از هيچي بود و در اين شب زمستاني اگر به  اتاق هاي ديگر می رفت ،  يخ مي بست.  پس تصميم گرفت بي خيالي طي کند. گل مراد شب را با  ترس  از معاد و روح ، به زور به صبح رساند.

صبح روز بعد، بعد از خوردن صبحانه و با آغاز شروع کار اداره با خودش کلنجار رفت که اين پليتيکي که از رئيس خورده است را به وي بگويد يا نه؟ باخودش گفت : اگرقضیه را بگويم مرا با اين هيکل متهم به ترسو بودن مي کند و ممکنست بگويد لازم نکرده .من ادم ترسو برای سرایداری نمی خوام . ديگه نيا.. درهمين حال رئیس صدا زد گل مراد چايي ...

گل مراد چايي براي رئيس برد . کمي به هم نگاه کردند. رئيس با نگاهي مرموز گفت : خوب خوابيدي ؟؟ گل مراد هم با نگاهي مرموزتر جواب داد. خيلي خوب اتاق  خیلی ساکت بود و  فقط صداي سگ ها اذيت مي کرد.

*****

دو شب ديگر گذشت و گل مراد تا دم دماي صبح در اتاق راه رفت . مي بايست کاري مي کرد. خلاصه نقشه کشید . طرح ريخت .برنامه ريزي کرد. چند قسمت کارتون عروسکي کيش و مات (پت و مت ) راهم که ديده بود ، مرور کرد... حتی فیلم جیمز باندی  را که چند سال پیش دزدکی با اجاقعلي فرزند ترکعلي پسر همسايه شان ديده بود، درذهنش مجسم کرد. خلاصه راه هاي مختلفي را بررسي کرد و عمليات رامبو 3 را  درمرحله اجرا قرار داد. فردای آن روز جمعه بود و گل مراد خان از اينکه صبح نمي بايست زود بلند شود و تي بکشد ،خوشحال بود اما شب جمعه گل مراد ،  مگر صبح مي شد  آنهم در مقبره ؟؟؟ به هرترتیب آن شب هم با عذبيت !!!! و رنجش تمام گذشت.

صبح شد ، گل مراد بعد از اينکه نان و پنيري به رگ زد ، زد بيرون . هدفش مشخص بود . ابتدا سيمان خريد، بعد کمي رنگ و کمي خرت و پرت ديگر.

سريع به محل کارش برگشت. لباس کار پوشيد و به ياد دوراني افتاد که درمنزل همسايه شان سيمانکاري مي کرد و عاشق سکینه خاتون  شده بود وچون مي خواست زرنگي خودش را نشان دهد استانبولي هاي سيمان را دوتادوتا به روي ديوار مي برد و از اين خبر نداشت که اوستا ساعت 5 کار را تعطيل کرده و رفته است!!

خلاصه سيمان کاري گل مراد شروع شد. براي اولين بار اصولی چشمش به روي سنگ قبر افتاد. سنگ مرمر سرخی بود پراز نگاره و گل .با سواد کلنگي خود مطلب روي سنگ را خواند. نوشته بود : ميرزاحسن ابن ميرزا عبدالوهاب ملقب به صدرالاسلام .....

دلش نيامد سيمان کاري کند .سنگ خيلي زيبا بود اما به ياد چند شب بي خوابي خود و ترسش افتاد. بلاخره شروع کرد.به قبر دوم رسيد.با نگاهي به نوشته ها فهميد اين دو با هم نسبتي دارند. خلاصه کار به سنجش شيب اتاق و تشخيص مسير آب رسيد. بلاخره اتاق احتياج به شستن داشت .

کار تمام شد. حسابي سيمان ها هوا خورد و به خورد زمين رفت . فرش مندرس پهن شد و جهيزيه نصف ونيمه گل مراد چيده شد. تصاوير ان دو مرحوم نيز که پيشتر با نگاه مرموز رئيس گره خورده بود و در يک اقدام انقلابي به زير کشيده شده بود ، در کنار ديوار قرار داشت.آنها را برداشت و پشت يک صندلي به ديوار تکيه داد.گل مراد سپس کمي رنگ مالي هم کرد و باخودش گفت چرا زودتر اينکار را نکرد. گل مراد آنشب را راحت خوابيد. 

روز بعد رئيس صبح زود (چون اول هفته بود) سرکار آمد . هميشه مديريتي فکر مي کرد و اعتقاد داشت بايد به همه جا سربکشد و همه چيزرا تحت نظرداشته باشد . البته مي دانست که قدرتي ندارد ولي لااقل هر هفته براي يکبار هم که بود، سرکشي مي کرد. رئيس ديواري کوتاه تر از گل مراد پيدا نکرد. البته کسي دیگر هم نبود!!!!

يکراست به سراغ او رفت. گل مراد که از خواب پاشده و صبحانه هم زده بود، شارژ شارژ در مقابل رئيس ايستاد. رئيس با ديدن وضعيت غيرعادي اتاق کمي ابرو بالاپائين انداخت و به گل مراد گفت: برو انباري ، چند تا کابينت هم هست بياور و همينجا نصبش کن.  گل مراد گيج شد اما سه کار انجام داد:

1- کمي دور وبرش هاج و واج نگاه کرد و از اينکه تشويش نشد ، کمي دلگير شد.

2- خوشحال از اينکه تاييديه رئيس را گرفت و ساکن منزل شد.

3- جايي دنج براي ادامه تحصيل يافت جايي با کابينت هاي رئيس ..

گل مراد کابينت ها را نصب و بساط چايي و سماور و قوري را به منزلگاه جديد منتقل کرد. روزها گذشت و هر روز بر سواد گل مراد که هر شب يکي دوساعت اکابر مي خواند ،اضافه مي شد.

چند سال به همين منوال گذشت تااينکه لحظه فارغ التحصيلي گل مراد رسيد و او مي بايست کوچ مي کرد و مي رفت .

روزي که گل مراد قرار بود براي آخرين بار در اداره قدم بزند و تخمه بشکند، رسيد و آن روز گل مراد خندان و شاد به دنبال رئيس بود.

عصر فرا رسيد و مراسم خداحافظي هم تموم شد. درحال جمع آوري وسايل بود و دائم در اتاق ها رفت و آمد مي کرد .. سيني چايي را از ميز رئيس مي برد با خرت و پرت هاي ديگري برمي گشت .

در همين رفت و آمد متوجه قابي در پشت ميز رئيس يا دوست رئيس شد. خم شد وآن را برداشت و ديد. باخودش گفت: رئيس کي وارداتاق من شده و پشت صندلي قاب ها را برداشته که من نفهميدم ؟؟؟!!!

گل مراد کمي زوم کرد و حالا ديگر بلد بود بعد از ساعت ها اکابر رفتن و درس خواندن ، فارسي بنويسد و بخواند .گل مراد يک ساعتي متن ذيل تصوير را زير و رو کرد و مطالبي خواند که اورا دگرگون دگرگون کرد.

با خود گفت : يعني آن مکاني که من تبديل به آشپزخانه کردم متعلق به فرزانگان ديني سده سيزده هجري بوده ؟ آيا صدرالاسلام صدرالاسلامي که ميمه اي ها مي گفتند، همين شخصي است که داخل اين قبر دفن شده ؟ يعني اين همان فردي است که سنگ قبر خودش را از جنس مرمر سرخ و با حجاري خودش باخط ثلث ونستعليق ساخت؟؟ همان خطي که مي توان نشانه هاي همزاد  آن را بر روي سنگ محراب مسجد جامع ميمه که درموزه باستان نگهداري مي شود نيز ديد؟ همان خطي که زير گنبد مسجد جامع ميمه خودنمايي مي کند؟ همان خطي که بر صدها قباله ملکي و خانوادگي و زناشويي مردم منطقه ميمه نقش بسته است؟ همان خطي که با آن روي کتيبه سنگي تخت سرخ آيات قرآن را نوشته است ؟؟ همان خطي که بعد از کشف معدن طلاي موته توسط صدرالاسلام ، سنگ نبشته اي را با آن نوشت؟؟؟

خلاصه گل مراد قصه ما اصل حقیقت  را فهميد و اگر نمي فهميد هم حرفي نبود ، چون از جنس ما نبود.

اما قباله مادر مادر رئيس گل مراد با همان خط نوشته شده بود. حرفه ی مادر رئيس که قالي بافي بود ، از صدقه سر صدرالاسلام بود و او بود که هنر قالي بافي را به ميمه آورد و مادر رئیس فرش بافت و  رئیس ، رئیس شد.

آري گل مراد با تي .بي .تي از میمه رفت !!! و رئيس ما بايد راه گل مراد را در اکابر برود و شب ها را دانش اندوزي کند تابفهمد صدر کي بود و چه کرد !؟ باید به این حقیقت برسد چرا اجازه داد این تخریب صورت گیرد؟؟

 والسلام .ع .و

+  نوشته شده در  ۱۳۸۶/۰۱/۲۶ساعت   توسط علی وطن خواه   |