خردمند چینی پیری در دشتی پوشیده از برف قدم میزد که به زن گریانی رسید.
از او پرسید: چرا گریه میکنی؟
زن پاسخ داد: وقتی به زندگیام میاندیشم، به جوانیام، به زیباییام که در آینه میدیدم و به مردی که دوست داشتم، احساس میکنم که خداوند بیرحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده، زیرا او میدانست که من بهار عمرم را به یاد میآورم و میگریم.
مرد خردمند در میان دشت پر از برف ایستاد و به نقطهای خیره شد و سپس به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه میبینی؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ!
خداوند، آن گاه که قدرت حافظه را به من بخشید، بسیار سخاوتمند بود، زیرا او میدانست در زمستان میتوانم همواره بهار را به یاد آورم و لبخند بزنم
+
نوشته شده در ۱۳۸۵/۰۸/۲۹ساعت   توسط علی وطن خواه
|