ميمه اي ها

غربت عوالم خودش را دارد. از دلتنگي معمولي شروع مي شود تا  هجوم خاطراتي كه سراسر دل را پر مي كند. اكنون به اين درد گرفتاريم. هر ازچندگاهي به خود سرمي زنيم و از موضع عافيت، افكاري رنگارنگ را از خود بر جا مي گذاريم. شروع کردم این نوشتار را در پرشين بلاگ در تابستان سال 83 و ادامه آن در همین جا.
علی وطن خواه
گرامي باد ياد شهیدان احمد و محمودنیکونام، مصطفی و هوشنگ شبان، اصغر، محمود، رضا،حمید، علیرضا ایراندوست، بیکی حسن، بیکیان،محمدرضازمانی،خادم ،اصغریان ،رامین شهیدی، جعفری،خوبان، حسین،مهدی و محمدرضا اسماعیلی، کاشي پز، بیژن ظهرابی، معینیان، پهلوان،مسافری، متقی، توکل، اسد،رمضانزاده، ابرام، شهیدان هاشمی و هاشمیان،سراجی، محمودی ، واحدی ، نادیان، دستبرد، بیگلری و زاهدی
بی خوابی و متافیزیک و غیره ...!!

راستش رو بخواهید این پست را به خاطر بی خوابیم  می نویسم . چون هر کاری کردم خوابم نبرد . مدتی است به شکل عجیب و غریبی به حضرت عزرائیل فکر میکنم ! اینکه چه شکل و قیافه ای داره و جان آدمها رو با چه چیزی میگیره . علتش را نمی دانم اما در زندگی من چیز عجیبی که وجود دارد این است که هر وقت به چیزی فکر میکنم در مورد همان مطلب اتفاقی برایم می افتد  و یا کتابی به دستم می رسد و یا سفری پیش می آید ! شاید این هم مربوط به این مرض عجیب و جالب باشد که دوستی دو روز پیش کتابی در مورد " فرشتگان " برایم آورد ! کتاب جالبی بود و در مورد تجربه های متافیزیکی مطالب جالبی داشت . فقط مشکل اینجاست که متاسفانه من هرگز شانس ملاقات با فرشته و یا اجنه ایی را نداشته ام و الا پرسشهای زیادی دارم که باید با یکی مطرح کنم و خودم را از این وضعیت نجات بدهم . من تمام نوشته های آن کتاب را قبول دارم . شاید برای بعضی این موارد باور به خرافه و غیره .. باشد اما من با توجه به تجربه های خودم صحت آن را می پذیرم . مطمئنم اگر به شما بگویم من خواب حادثه یازده سپتامبر را دو سال قبل از وقوع آن دیده بودم باور نمی کنید ! یا اینکه چگونه ممکن است کسی از مرگ عزیز ش زودتر از دیگران با خبر شود ! بارها این احساس را داشته ام  کاری را که انجام می دهم قبلا انجام داده ام و یا جایی که هستم قبلا بوده ام ! اینکه بارها حادثه های آینده را در خواب میبینم برایم جالب تر است . از سفر به فلان شهر گرفته تا خریدن فلان چیز ! مثلا پیش از اینکه خواهر بزرگم عروسی کند با شکل و قیافه داماد مان آشنا بودم ( گرچه نامش را نمی دانستم و فقط خواب دیده بودم ) یا همان حادثه یازده سپتامبر که باز هم مطمئنم باور نمی کنید من خواب آن را دیده بودم . این خواب را من سال آخر دبیر ستانم دیدم .ماجرا دقیقا به این شکل بود که من در خواب مقابل تلویزیونی دراز کشیده و برنامه ایی را تماشا می کردم . در آن برنامه ساختمانهای در حال سوختن دیده میشد و من در خواب میگفتم عجب فیلمی است . این دقیقا خوابی بود که من دیدم . البته من در ان زمان نمیدانستم چیزی که میبینم چیست و یا مربوط به کجاست . حتی تلویزیونی که در خواب تماشا میکردم با تلویزیون خودمان ( در آن زمان ) فرق میکرد .صبح روزی که حادثه یازده سپتامبر اتفاق افتاد ( به وقت ایران ) تقریبا کمی از نه صبح گذشته بود که خواهرم مرا از خواب بیدار کرد و گفت بیا اخبار را گوش بده مثل اینکه خبرهایی است ! من از اتاق خودم بیرون آمده و جلوی تلویزیونمان دراز کشیدم و مشغول تماشا شدم . گوینده چیزی نمی گفت و فقط تصاویر ساختمانهای در حال سوختن به نمایش در می آمد .من به خواهرم می گفتم : عجب فیلمی است ! گوینده اخبار ظاهر شد و من پس از آن بود که متوجه اصل ماجرا شدم . وقتی تصاویر برجها دوباره پخش میشد عرق سردی به بدنم نشست ! چون همین صحنه ها را من قبلا در خواب دیده بودم و جالب آن بود که تلویزیونی که من در خواب آن تصاویر را از آن تماشا کرده بودم همان تلویزیونی بود که ما به تازگی خریده بودیم و زمانی که من آن خواب را دیده بودم هنوز چنین تلویزیونی نداشتیم . چه فایده ایی داشت تا این موضوع را با خواهرم مطرح کنم . فقط کمی به آن فکر کردم و مانند مسائل دیگری که برایم پیش آمده بود به فراموشی سپردم .چون در این وبلاگ با نام مستعار مینویسم از اینکه کسی حرفم را باور نکند باکی ندارم و مطمئنم خنده شما را نیز نمی بینم پس خیالم راحت است . گفتم که مدتی است به حضرت عزرائیل فکر می کنم . چند روز پیش راهم را کج کرده و از مقابل مدرسه ایی که برای اولین بار افتخار نوش جان کردن کتک های آموزگاران مان را داشتم گذشتم . به گوشه و کنار خیابان نگاهی انداختم . و یاد روزهای نفرت انگیز مدرسه برایم زنده شد .اما بیرون از آن دیوارهای سرد و اهریمنی و آن ناظم های بد اخلاق یاد لواشک های " مش سعید  " دهانم را آب انداخت . یاد آن پیر مرد همشهری خودمان افتادم که با تفنگ بادیش کاسبی میکرد و تیری دو تومان میگرفت . ما هم نشانه میگرفتیم و او هم با لهجه ترکی میگفت : هدف ! آتش ! و یا آقای کاظمی که زمستان ها  لبو می فروخت یا آن مرد دیوانه ایی که زبان انگلیسی میدانست و ما به او پول میدادیم تا صحبت کند ! یاد آن پیر مردی افتادم که آب زرشک می فروخت و چقدر هم آب زرشکهایش خوشمزه و خنک بود . یاد " آقا محمود " بخیر که لوازم و التحریر می فروخت و من چند بار از او خودکار کش رفته بودم ! حالا هیچ کدامشان زنده نیستند . و جایشان در این خیابان و کودکیهای من واقعا خالی است . همین مسئله کافی است که من برم تو نخ حضرت عزرائیل ! و موشکافی در مورد جهان آخرت و نکیرو منکر و غیره ! نمیدانم چه بلائی به سرشان آورده ! اما امیدوارم همگی آنها را به خاطر لو اشکهای خوشمزه شان و یا زرشک های خنک شان مورد آزار و اذیت قرار ندهد . خلاصه فکر میکنم به اندازه کافی نوشتم در ضمن کم کم داره خمیازه م میگیره . تا بعد

+  نوشته شده در  ۱۳۸۴/۰۶/۲۰ساعت   توسط علی وطن خواه   |