ميمه اي ها

غربت عوالم خودش را دارد. از دلتنگي معمولي شروع مي شود تا  هجوم خاطراتي كه سراسر دل را پر مي كند. اكنون به اين درد گرفتاريم. هر ازچندگاهي به خود سرمي زنيم و از موضع عافيت، افكاري رنگارنگ را از خود بر جا مي گذاريم. شروع کردم این نوشتار را در پرشين بلاگ در تابستان سال 83 و ادامه آن در همین جا.
علی وطن خواه
گرامي باد ياد شهیدان احمد و محمودنیکونام، مصطفی و هوشنگ شبان، اصغر، محمود، رضا،حمید، علیرضا ایراندوست، بیکی حسن، بیکیان،محمدرضازمانی،خادم ،اصغریان ،رامین شهیدی، جعفری،خوبان، حسین،مهدی و محمدرضا اسماعیلی، کاشي پز، بیژن ظهرابی، معینیان، پهلوان،مسافری، متقی، توکل، اسد،رمضانزاده، ابرام، شهیدان هاشمی و هاشمیان،سراجی، محمودی ، واحدی ، نادیان، دستبرد، بیگلری و زاهدی
در زمانهاي گذشته، در سرزميني دوردست پادشاهي زندگي مي کرد که از مال و ثروت کم نداشت، هرچه مي خواست برايش مهيا




بود و هرچه را تصور مي کرد به آني در اختيار مي گرفت. با اين حال پادشاه به دنبال کسي مي گشت که اين همه شادي و نعمت را با او قسمت کند و در اطرافش جز جيره خواران و مزدبگيران، همدل و همصحبتي نمي يافت.
ماه ها گذشت تا اينکه پادشاه روزي خسته از اين همه تنهايي و بيهودگي، عزم سفر کرد تا با لباسي عادي در ميان مردم رفته و به تماشاي زندگي آن ها بنشيند. پادشاه چند ساعتي بيشتر راه نپيموده بود که به مزرعه اي سرسبز رسيد که مترسک ها و انسان ها در آن به آرامي و خوشي کنار هم ايستاده بودند. مردم روستا که به ديدن غريبه در محلشان عادت نداشتند گرد غريبه آمده و احوالش را جويا شدند. پادشاه از اسب پايين آمد و بدون آنکه هويت خودش را آشکار کند شب را ميهمان خانه يکي از اهالي شد.
در آن خانه دختر زيبارويي زندگي مي کرد به نام الماس که از محبت و دلسوزي براي پادشاه چيزي کم نگذاشت. پادشاه دلباخته دختر شد و فرداي آن روز وي را از خانواده اش خواستگاري کرد. خانواده با اين ازدواج موافقت کرده و پادشاه به همراه الماس به قصر خويش بازگشت. روزگار در خوشي و سرور مي گذشت و پادشاه آنچه را داشت با همسرش قسمت مي کرد و جز شادي و خوشي رنگي را در شبانه روز نمي ديد.
يکروز هنگاميکه الماس از پله هاي قصر پايين مي آمد، از آنجا که عادت به پوشيدن کفشهاي اعياني نداشت، پايش لغزيد و از بالاي پله ها نقش بر زمين شد. بدنش روي پله ها غلتيد و غلتيد و خونين و بي جان به انتهاي پله ها رسيد.
روزهاي پادشاه دوباره پر از اندوه و افسردگي شد و کسي را ياراي همصحبتي با او نبود. شب ها مي گريست و روز ها را با ياد الماس آه و ناله سر مي داد. يک روز با خود عزم کرد کاري کند تا خاطره الماس براي هميشه براي همگان جاودان باقي بماند. دستور داد در جايي که الماس جان خود را از دست داد، کارگران مقبره اي براي او بسازند و معماري ساختمان را هم متناسب با عشق شاه به الماس تغيير دهند. کارگران مشغول به کار شدند، مهندسان و معماران بزرگ از آنسوي مرز ها به قصر پادشاه آمدند و بر ترين ايده ها و اوج هنرشان را به رخ کشيدند. شکل تالار تغيير پيدا کرد، ديواره ها بلند و مرتفع شدند، قصر شکوهي ديگر به خود گرفت. آجر ها روي هم بالا و بالا تر رفتند؛ به طوريکه مسافراني که از صدها فرسخ دور تر از شهر عبور مي کردند، مبهوت عظمت ساختمان مي شدند. ساختمان که به پايان رسيد، شاه نگاهي به عظمت بناي قصر انداخت، اما باز دلش آرام نگرفت. احساس کرد اين همه نمي تواند نشان دهنده عشق والاي او باشد. پس بار ديگر دستور داد تا قصر حتي از آن نيز بزرگ تر و باشکوه تر گردد و در ضمن، با ياد عشقش به الماس، الماسي بلورين و بسيار بزرگ را در بالاي سقف و چون گنبدي افراشته نصب کنند. الماسي که هر بيننده اي را مبهوت سازد و لايق عشق پادشاه باشد.
سالهاي متمادي گذشت و بنا باشکوه و با شکوهتر شد. فواره هاي بزرگ، پرده هاي رنگين، طويل ترين فرشهاي جهان و در نهايت الماسي به غايت بزرگ و ارزشمند که هر موجود زنده اي از ديدنش سر ذوق مي آمد. بنا به پايان رسيد، همه لب به ستايش آن بر آوردند، همه چيز در تمام شوکت و جلال قرار داشت. بزرگان کشورهاي مختلف به سرزمين الماس آمدند و همه لب به تحسين گشودند. با اين همه، چيزي در اين عمارت ديده مي شد که با زيبايي آن تناسبي نداشت. چيزي که همه به اتفاق مي گفتند چندان با عظمت آن بناي شگرف همخوان نيست. و آن قبري بود محقر که درست در نقطه مرکزي قصر قرار داشت و حسابي توي ذوق مي زد. تمامي کساني که به بازديد از آن عمارت آمدند، معماران بزرگ و مردان نامي، همگي ضمن تأييد شکوه قصر، حضور اين قبر را زائد و اضافه عنوان مي کردند.
پادشاه مدتي مقاومت کرد و سعي کرد با تغييراتي، از مقبره بنايي زيبا و قابل اعتنا بسازد؛ اما با اين دگرگوني ها کاري از پيش نمي برد. تنها يک راه باقي بود... پادشاه پس از تامل بسيار، دستور داد تا آن قبر محقر را تخريب کرده و از منظره کاخ حذف کنند. مقبره نابود شد و سنگ هايش به گوشه اي منتقل شدند؛ حالا ديگر قصر الماس کامل بود و کوچک ترين کمبودي نداشت... اما نه؛ پادشاه هنوز راضي نبود... هنوز هم جاي خالي يک حس، ذهن و قلبش را حتي بيش از پيش آزار مي داد.
(بر مبناي افسانه اي قديمي)

منبع

+  نوشته شده در  ۱۳۹۰/۰۲/۰۵ساعت   توسط علی وطن خواه   |